دانلود کتاب رمان سوگلی حرمسرا

دانلود کتاب رمان سوگلی حرمسرا

  • موضوع: رمان
  • ۳۸۲ صفحه
  • فرمت: PDF
  • زبان: فارسی

 

معرفی کتاب رمان سوگلی حرمسرا

کتاب رمان سوگولی حرمسرا به قلم منوچهر دبیرمنش روایتگر داستان دختری است که به جای دختر اربابش به عقد فرخ میرزا در می‌آید و علی‌رغم تمام شایعات، پا به حرمسرای شاهزاده می‌گذارد تا با نقشه‌ای حساب شده مکنت و ثروت بدست آورد و از توطئه حسودان جان سالم بدر ببرد اما…

با شایعه تلخ و وحشتناک کشتن زنان و دختران جوانی که به عقد فرخ میرزا در می‌آمدند سایه‌ی وحشت بر سراسر شهر شیراز که فرخ میرزا به عنوان حاکم جدید فارس وارد این شهر شد پیچیده شد. بزرگان شهر در پی مخفی کردن دختران زیباروی خود از این حاکم بی‌رحم و سنگدل هستن تا این‌که قرعه به‌نام نوش‌آفرین دختر زیبای حاج مصباح می‌افتد…

در بخشی از کتاب رمان سوگولی حرمسرا می‌خوانیم:

آن شب باز منوچهر میرزا خوابش نبرده بود. شقیقه‌هایش داغ شده بودند و قلبش زیادتر از حد معمول می‌طپید. مناظر عجیب و
غریبی جلوی چشمش رژه می‌رفتند و نگین را به هزار شکل می‌دید. گاهی او را می‌دید که مقابلش نشسته است و دارد مسخره‌اش می‌کند و با خنده استهزا‌آمیزی دور می‌شود. گاه فرخ میرزا را می‌دید که با شمشیر آخته به او حمله کرده است. هر چه می‌کرد نمی‌توانست خود را از شر این تخیلات رها کند.

از جا بلند می‌شد و در اتاق راه می‌رفت، ولی هنوز چند قدمی برنمی‌داشت که بی‌اختیار زمین می‌خورد و اتاق دور سرش می‌چرخید.
در همین حال بود که حس کرد باد سردی به داخل اتاق وزید و در باز شد و او قیافه آشنایی را در مقابل خود دید. آن آشنا آمد،
دولا شد و دستش را در جیب نیم تنه او کرد و چیزی را در آن‌جا گذاشت و با همان سرعتی که ظاهر شده بود، رفت. پلک‌های
منوچهر میرزا سنگین بودند و نمی‌توانست حرکتی بکند، برای همین روی زمین دراز کشید و خوابید.

فردا صبح وقتی چشم‌هایش ار باز کرد، هوا روشن شده بود و او نمی‌دانست شب را کجا و چگونه خوابیده است. به تانی خاطرات
شب گذشته را به یاد آورد، به‌خصوص هیکل کوتاه و گوژپشت گوهرآغا جلوی چشمش مجسم شد، ولی نفهمید چطور به
رختخواب رفته است. با خود گفت: لابد علی از ماجرا خبر دارد و او رویم را پوشانده است.

بی‌اختیار دستش به طرف جیبش رفت و بر خلاف آن‌چه خواب و خیال می‌پنداشت، کاغذی را پیدا کرد. به‌سرعت کاغذ را بیرون
آورد و شروع به خواندن کرد. هر قدر بیشتر می‌خواند، ذوق‌زده‌تر می‌شد، طوری که از‌جا بلند شد و در بستر نشست وزیر لب
گفت: نه آن‌طورها هم که من تصور می‌کردم نگین مرا فراموش نکرده است. این زن‌ها چه موجودات عجیبی هستند. آن موقع که هیچ
مانعی در کار نبود و من هم بیشتر از حالا قدرت داشتم، مقاوت می‌کرد و مرا سر می‌دوانید، اما حالا که کار برعکس شده، به من نوید می‌دهد و امیدوارم می‌کند.