رمان زیبای نغمه ی عاشقی
قسمتی از این رمان :
– بالاخره داریم ” ما” می شیم!
با این حرفم خندید و به سنگِ تیره ی مادرم خیره شد.
– عمه نمی ذارم آب تو دلش تکون بخوره!
و بعد خودش را به سمتم کشید و دستش را دور شانه های خم شده ام حلقه کرد. من هر بار پا در این مکان می گذاشتم غمِ سنگینی شانه هایم را به سمت زمین می کشاند…
– می شم همه کسش… اومدیم این خبر رو بهتون بدیم تا دیگه نگران گل دخترتون نباشید!
خبر نداشت که پیش از اینها همه کسم بوده… نگاهم که کرد، غرق شدم در نگاهش و لبخند زدم.
– خوبه هستی… اگه نبودی من چطور نبودشون رو دووم می آوردم؟
باز هم همان لبخند های ناب… و دستی که کتفم را فشرد… چه در درون این مرد نهفته بود که این چنین برایم عزیز و خواستنی بود؟
– تو نبودی من چطور نفس می کشیدم؟ از وقتی اومدی همه ی درد هام فرار کردن! می دونستم اینطوریه زودتر در قلبم رو به روت باز می کردم!