رمان قلب من برای تو بهار سلطانی

رمان قلب من برای تو
رمان قلب من برای تو

دانلود رمان قلب من برای تو اثر بهار سلطانی با فرمت های pdf ، اندروید، آیفون و جاوا با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

هم اکنون در رمان بوک بخوانید: دستام هنوز میلرزید، لب و دهانمم لرزش خفیفی پیدا کرد، رئیس با خشم ادامه داد: این چه حرف مسخره ایه، عشق و عاشقیو فراموش کن پسر جون، این حرفا مال تو قصه هاس، دوره این حرفا گذشته، الان پول و مقام حرف اولو میزنه، پول داشته باشی عشق و علاقه هم پشت سرش میاد…

خلاصه رمان قلب من برای تو

هنوز گوشی دستم بود که در با کلید باز شد و سیمین اومد داخل. نگاهش صاف رفت تو چشمام، مکثی کرد و کفشای پاشنه بلندش و از پاش کند و با یه حرکت گوشه ایی پرت کرد و اومد تو نشیمن، همونجایی که من رو مبل نشسته بودم. سلام کردم، یه جور خاصی نگام کرد و جواب داد. فهمید با نهال حرف زدم، خودش و روی مبلی انداخت، خسته و کلافه به نظر میرسید. بدون اینکه نگام کنه گفت:تو تا کی میخوای با این دختره…. الکی حرف بزنی و الکی خوش بگذرونی!!! از جام بلند شدم، لیوان دستم و رو میز گذاشتم و گفتم:

-من الکی خوش نمی گذرونم…. من نهال رو واسه خوش گذرونی نمیخوام!!! واسه زندگی میخوامش تو چشمام نگاه کرد و گفت: -میشه بگی کی میخوای فکری واسه زندگیت بکنی؟؟ اصلا پژمان به تو دخترشو میده؟ اونم… با این وضعیتی که ما داریم؟؟ با پریشانی دستی لای موهای خیسم کشیدم و گفتم: -هیچوقت ناامید نمیشم! از جاش بلند شد و حین اینکه داشت به اتاقش می رفت و روسریش رو از سرش در میاورد، گفت: اینقدر خوشبین نباش پسر!! به جاش به فکر راه چاره باش! یه دلشوره خفیف اومد سراغم، حرفای نهال و بعد

هم مامان، کمی نگرانم کرد. ولی خواستم به خودم مسلط باشم، از بین لباسای اسپرتم که تو کمد آویزان بود یه تی شرت جذب آستین کوتاه مشکی و شلوار جین آبی کاربنیم و پوشیدم. بعد از حموم این عادتم بود که جلو آینه مینشستم و به صورتم کرم میزدم، شاید یه کم دقت و وسواس داشتم که اینکارام طول میکشید و همیشه مامان بهم میگفت مثل یه دختر به خودم میرسم. به سیمین گفتم واسه مهمونی، ولی میدونستم عمراً اگه بیاد!! گفت خسته اس میخواد بخوابه، دیگه اصرار نکردم و ساعت بند چرم رولکسم رو به دستم

بستم و بازم به خودم ادکلن پاشیدم. خوب بودم!!! اومدم بیرون و کادوی دانیالم با خودم آوردم، براش یه ساعت گرفته بودم. همینکه از پله ها داشتم میرفتم پایین، سرو صداهایی رو شنیدم. گردنی کج کردم، دیدم خونه دایی ناصرن. بهشون که رسیدم، احوالپرسی کردیم. دایی ناصر بزرگ خونواده بود و خوش مرام، خیلی دوسش داشتم… اونم از من بدش نمی اومد، همیشه با خودم میگفتم چی میشد نهال دختر دایی ناصر می بود…! داخل که رفتیم بوی قورمه سبزی و سوپ مهتاب تو خونه پیچیده بود. دایی ناصر محکم مهتاب و بغل کرد.

خونواده شون صمیمی بود، برادرای مهتاب همه جوره هواشو داشتن. مثل سیمین که نبود!! هیچ کس و کاری نداشته باشه، نه خواهری نه برادری. سیمین تک فرزند بود، فقط یه خاله پیر داشت که اونم کرج زندگی می کرد. هنوز خونواده دایی پژمان نیومده بودن. رفتم تو آشپزخونه، دیدم دانیال داره با مادرش که چای می ریخت، حرف میزنه و میگه: -اون که جزء خونواده ما نیست ،چرا باید همیشه تو جمع خونوادگیمون باشه!! میدونستم منظورش منم، جلو رفتم و گفتم: نمیدونم تا کی باید منو برادر خودت ندونی دانیال؟!

۵/۵ – (۱ امتیاز) رمان قلب من برای تو نویسنده : بهار سلطانی ژانر : عاشقانه ملیت : ایرانی ویراستار : سایت رمان بوک تعداد صفحه : ۳۸۴QR Code

دانلود رایگان رمان قلب من برای تو اثر بهار سلطانی

دانلود رمان قلب من برای تو ۵ مگابایت فرمت pdf با عضویت در کانال تلگرام ما، سوپرایز های بهتری دریافت کنیدکانال تلگراماگر نویسنده این مطلب هستید و تمایل به ادامه همکاری نداریددرخواست حذف