دانلود رمان عاشقانه
بهترین مکان برای دانلود رمان های عاشقانه شما میباشد
دانلود رمان امپراطوری به نام آل ویژه دانلود رمان عاشقانه
دانلود رمان امپراطوری به نام آل ویژه دانلود رمان عاشقانه آل، امپراطور آیندهی یونان، برخلاف میلش به خواستهی پدرش
کشور روم را تصرف خواهد کرد. در این میان، مریلا بهسبب نجات خانوادهاش مشقتهای فراوانی میبیند.
اتفاقاتی رخ میدهد که این دو… (پایان خوش)
رمان امپراطوری به نام آل :
– اما پدر، چرا شما همیشه به فکر تصرفِ کشورها هستید؟ من نمیتوانم همانند شما عمل کنم.
پدرم دستی در موهای سفیدش کشید و گفت:
– نه پسرم، به گفتهی پیشگویان، تو در آیندهی نهچندان دور امپراطوری این کشور را به دست خواهی گرفت؛
پس باید بتوانی قلمرو و سرزمینت را گسترش دهی.
اما من با جنگ و خونریزی زیاد موافق نبودم. بالاخره به اصرار پدرم مجبور به قبول خواستهاش شدم.
– چشم پدر، میدانم که اصرارکردن بیفایده است؛ اما من یک ماه فرصت میخواهم تا برای جنگ سپاه
عظیمی آماده کنم. میدانی که روم کشور قدرتمندی است.
– برو پسرم، در این یک ماه تمام سعی خود را بکن، میخواهم تواناییهایت را بسنجم.
تصمیم گرفتم به سپاهیان کشورم آموزش های لازم را بدهم؛ چون نمیخواهم کشور روم پیروز میدان باشد.
با جان، محافظ شخصیام، به مکانی که سپاهیان را آموزش میدادند رفتیم. همهچیز به خوبی پیش می رفت؛
فقط تجهیزات نظامی کم بود.
سری تکان دادم و رو به محافظ شخصیام گفتم:
– جان؟
– بله قربان؟
– آهنگر را خبر کن، تجهیزات نظامی میخواهیم؛ باید تیر و کمان، شمشیر و وسایل نظامی بسازد.
– چشم قربان.
پیشنهاد : دانلود داستان کوتاه بازگشت به زمین ویژه دانلود رمان عاشقانه
***
«مریلا»
با عجله وارد آشپزخانه شدم و فریاد زدم:
– مادر… مادر کجایی؟
– چه شده مریلا، چرا فریاد میزنی؟
– مادر، حال پدر وخیمتر شده است.
– هرچه سریعتر برو و طبیب را خبر کن.
– چشم مادر.
از خانه بیرون آمدم. خدایا! من پدرم را از تو میخواهم، کمکم کن. درون کوچه همچنان میدویدم و
اشک میریختم و مردم مرا با تعجب نگاه میکردند و بعضی هم میگفتند:«دخترِ دیوانه شده!»
به خانهی طبیب رسیدم و محکم در چوبی را کوبیدم و فریاد زدم:
– در را باز کنید، شما را به خدا در را باز کنید!
– چه شده دخترم؟ چه خبر است؟
پیشنهاد : دانلود رمان فصل تاریکی جلد دوم زاده ی تاریکی ویژه دانلود رمان عاشقانه
– زود باشید، پدرم دوباره حالش بد شده.
دستی به پیراهنش کشید و گفت:
– صبر کن دخترم، آمدم.
***
همراه طبیب به طرف خانه راه افتادیم. اشکهایم بیمهابا روی گونههایم جاری بودند. طبیب میگفت:
«نگران نباش دخترم حال پدرت خوب میشود.»؛ اما من فقط میگریستم.
طبیب در حال معاینهکردن پدرم بود و مادرم هم برای سلامتی او دعا میکرد. چند دقیقه بعد طبیب در
حالی که در کیف دستیاش را میبست، توصیههای لازم را به من و مادرم کرد: