دانلود رمان عاشقانه
بهترین مکان برای دانلود رمان های عاشقانه شما میباشد
دانلود رمان طوفان تاریکی ( جلد سوم زاده تاریکی ) ویژه رمان عاشقانه
دانلود رمان طوفان تاریکی ( جلد سوم زاده تاریکی ) ویژه رمان عاشقانه همهچیز در سیاهی و خاموشی غوطهور است که با آمدن شخصی مرموز، جرقهی انتقام زده میشود. آتش دوباره به پا میشود و طوفان درست میکند. زادهی تاریکی برمیگردد با آتش انتقامی
که در سینه دارد و طوفانی که در راه است؛
طوفانی از جنس تاریکی!
قسمتی از داستان :
به طرف ماشین رفتم. در رو سریع باز کردم و سوارش شدم. چشمهام رو از فشار خستگی بستم و سرم رو به صندلی تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم. تموم تنم خستگی رو فریاد میزد؛ سوزش چشمهام اثباتش میکرد. انگشتهام رو روی چشمهای بستهشدهام گذاشتم و فشار خفیفی بهشون وارد کردم که کمی درد گرفتند. «لعنتی» زیر لب زمزمه کردم و کاپشنم رو از تنم بیرون آوردم. برخلاف بیرون که قصد داشت ازم یه آدمبرفی درست کنه، داخل ماشین خیلی گرم و طاقتفرسا بود.
پیشنهاد : دانلود رمان فصل تاریکی جلد دوم زاده ی تاریکی ویژه رمان عاشقانه
کاپشن رو روی صندلی کنارم انداختم؛ اما با به یاد آوردن دو جفت چشم آبی معصوم دوباره دست دراز کردم و کاپشن رو توی مشتم گرفتم و به عقب پرتش کردم. کمی تو جای خودم تکون خوردم. سیستم گرمکنندهی ماشین رو روشن کردم و دریچه رو رو به صورت خودم تنظیم کردم. گرمایی که با ملایمت مثل یه نسیم به صورتم میخورد، حس لذتبخشی بهم میداد؛ انگار خستگی تنم رو مثل یه برف آب میکرد و جونی دوباره بهم میبخشید. توی خلسهی شیرینی فرو رفته بودم و کم مونده بود که خوابم ببره که با صدای تقتق شیشه، چشمهام رو باز کردم و سرم رو برگردوندم. شیشه رو پایین دادم که چشمهام روی صورت سفید و گردش موند؛ لبش از سرما سفید شده بود. ناخودآگاه لبخندی زدم و گفتم:
– بیا سوار شو، یخ زدی.
پیشنهاد : دانلود رمان یک روز توزندگیم بودی (جلددوم رمان ایلیا)
سرش رو تکون داد و روی صندلی کناریم جا گرفت. به چهرهی بانمکش خیره شدم. لبخندی رفتهرفته روی لبم در حال شکلگرفتن بود که با لحن بچگانهی همیشگیش پرسید:
– اوم، چرا اینجوری نگاه میکنین؟
لبخندم عمق گرفت. سرم رو تکون دادم و گفتم:
– تمام صورتت قرمزه؛ مخصوصاً دماغت.
پیشنهاد: دانلود رمان زوزه در مه جلد اول ویژه رمان عاشقانه
سرش رو تکون داد که چندتا از تار موهای نارنجیش از کلاه پشمیش بیرون زد. دستم رو به طرف کلاهش بردم و از سرش کشیدم و گفتم:
– هی! وقتی که توی ماشینی احتیاجی به این نیست.
و بعد کلاه رو روی دستش گذاشتم که گفت:
– یادم رفت.